در جست‌وجوی امید از دست رفته

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

بی‌شک هر انسانی در زندگی خود فقدان‌های بی‌شماری را تحمل خواهد کرد، از دست دادن عشقی در جوانی ، مرگ ناگهانی عزیزی از بی‌همتایان زندگی، انتخابی اشتباه که منجر به فرصت‌سوزی عظیمی در آینده می‌شود و بی‌شمار مثال‌های دیگر که یا خود تجربه نموده‌ایم و یا از زبان دیگران بارها و بارها شنیده‌ایم. در این میانه آنچه بیش از تاب‌آوری و تحمل این درد و رنج مهم‌تر است پیدا کردن سرچشمه امیدی برای سیرآب نمودن عطش ماندن و بقا می‌باشد و در این راستا نقش دیگرانی که در کنارمان ایستاده‌اند هیچگاه فراموش‌شدنی نیست. معرفی سریال منتخب این شماره را اختصاص داده‌ام به مجموعه کوتاهی در زیرشاخه‌های روان‌شناسی و رازآلود که تماشای آن جدا از داستان جذاب و غافل‌گیرکننده به دلیل حضور تعدادی از هنرپیشگان شاخص در آن خالی از لطف نیست.

نُه غریبه بی نقص

Nine Perfect Strangers

۸ قسمت

خالقان اثر: جان هنری باترورث - هنری کیل

هنرپیشگان: نیکول کیدمن - ملیسا مک‌کارتی - مایکل شانون- لوک ایوانز

خلاصه داستان: ۹ نفر غریبه برای طی نمودن یک دوره آرامش درمانی به موسسه ای لوکس در دل طبیعت بکر دعوت می شوند و به مدت ده روز بایستی در کلاس های آموزشی و عملی ویژه ای که برای آنها تدارک دیده شده شرکت کنند . آن چه که در ابتدا بعنوان دلیل حضور در این مکان از سوی شرکت کنندگان مطرح می شود با گذر زمان و آشنایی بیشتر اینان با یکدیگر رنگ می بازد و در این میانه شخصیت جذاب و بشدت مرموز رئیس این موسسه و نیّت واقعی وی برای برگزاری این دوره بتدریج سایه ای از شک و تردید و اضطراب را بین جمعیت ایجاد می نماید.

مجموعه تلویزیونی فوق با گردآوری گروهی از بازیگران شاخص سینما در اولین قدم کنجکاوی شما را برای دیدن اثر تحریک می‌کند بی‌تردید حضور ستارگانی همچون "نیکول کیدمن" و "ملیسا مک‌کارتی" که در کارنامه هنری خود سابقه حضور در آثار شاخصی را داشته‌اند در این سریال بسیار غافلگیرکننده و جذاب است. از دیگر سو خط روایی داستان نیز بدون پیچیدگی خاصی در قسمت‌های آغازین روایتی سرراست را از دلیل حضور منتخبین حضور در دوره ارائه می‌کند. خانواده‌ای سه‌نفره متشکل از پدر و مادر و یک دختر جوان، ورزشکار حرفه‌ای سابقی که یک آسیب جبران‌ناپذیر در حین آخرین مسابقه‌اش او را به فردی منزوی و طرد شده تبدیل نموده، یک زوج جوان و مرفه که ثروتی بادآورده از راه برنده‌شدن بلیت بخت‌آزمایی‌شان زندگی متفاوتی را در قیاس با گذشته فقیرانه برای آنها ایجاد نموده، یک بانوی نویسنده مشهور که به ناگاه درمی‌یابد علی‌رغم آنچه در ذهن می‌پرورانده حال هیچ ناشری حاضر به چاپ کتاب آخر وی نیست، خبرنگاری با گذشته نه‌چندان روشن که به نظر می‌رسد در پی کشف حقیقتی پیرامون سوابق این مؤسسه و مدیر آن است و در نهایت بانوی مطلقه‌ای که برای پیدا نمودن اعتمادبه‌نفس بیشتر در جامعه هدف خود را از آمدن به این مکان تنها لاغرشدن خود بیان می‌کند. این مجموعه شخصیت‌های متفاوت و غریبه در ادامه داستان به‌تدریج درمی‌یابند که شباهت‌هایشان بیش از آن است که در ابتدا تصور می‌نمودند و این آگاهی از طریق گفتار و روش‌های درمانی منحصربه‌فرد بانوی روس‌تباری که مدیر این مجموعه تفریحی درمانی است به آن‌ها القا می‌شود.

معمولاً در سریال‌های تلویزیونی که تعدد شخصیت‌ها در آن‌ها وجود دارد به تعدادی از نقش‌ها توجه بیشتری شده و در ادامه بسط خط داستانی گروهی از کاراکترها به‌تدریج از حوزه دید و توجه نویسندگان خارج می‌شوند؛ اما خوشبختانه در این مجموعه چنین اتفاقی رخ نمی‌دهد و داستان به صورتی سیال و هم راستا بیننده را با روحیات و خلقیات و آمال درونی تمامی نقش‌ها آشنا می‌سازد. آنچه که در قسمت‌های میانی سریال آشکار می‌شود رنج‌های درونی هریک از این انسان‌هاست که فقدانی عظیم را در پیشینه زندگی خود تجربه نموده‌اند، زخمی باز در روحشان که التیام نیافته و حال در این مکان بهشتی فرصتی می‌یابند تا به سری‌ترین رازهای دفن شده در ذهن خود چنگ بزنند و راهی برای کنارآمدن با آنها و امیدی برای ادامه حیات به معنای واقعی‌اش بیابند. افشاسازی این رازها با روشن شدن این نکته که بانوی مالک مؤسسه خود زخم‌خورده‌تر از تمامی ایشان است به اوج می‌رسد و در نهایت فرجامی که برای شخصیت‌ها انتظارش را می‌کشیدیم در قسمت پایانی به تمام‌وکمال به تصویر کشیده می‌شود.

مجموعه فوق را نمی‌توان در رده بهترین آثار تلویزیونی تمام دوران‌ها جای داد؛ اما به لحاظ داستان و شخصیت‌های دلنشین هر یک از ما می‌توانیم گوشه‌ای از رنج‌ها و حسرت‌ها و فقدان‌های زندگی‌مان را در اندوه و آمال اینان بیابیم و دریابیم که جستجو برای یافتن امیدی دوباره برای ماندن و زیستن ناممکن و بی‌ثمر نیست. شاید در روزگار کنونی این جستجو نیاز اصلی همگی ما، سرنشینان زورق گرفتار در طوفان حوادث ناگزیر و دور از اختیار، است.

آتابای؛ لطیف و خشن

اعظم صالحی
اعظم صالحی

«آتابای» را تماشا کردم به کارگردانی نیکی کریمی. فیلم لطیف و در عین حال خشن، عمیق با دیالوگ‌های تأثیرگذار و البته بازی‌های دلچسب بود.

بعد از فیلم شیفت شب فکر نمی‌کردم نیکی کریمی «آتابای» را خوب از کار درآورده باشد.

داستان‌های پیچیده در هم با درون‌مایه عشق و مرگ و البته به زبان ترکی با زیرنویس فارسی.

من عاشق یادگرفتن زبان‌های غیرفارسی و فهمیدن کلمات و ربط ریشه‌های کلمات به یکدیگر هستم مخصوصاً زبان‌هایی که در ایران صحبت می‌شود مثل کردی، لری، ترکی، با همه ادعای یادگیری زبانم ترکی را خیلی کم می‌فهمم و با آن غلظتش که عصبانی هم می‌نماید کمتر ارتباط برقرار کردم.

اما «آتابای» با بازی هادی حجازی فر و جواد عزتی و چند هنرپیشه آماتور با زبان ترکی یک‌جور شیرینی به من چسبید با همه اصطلاح‌ها و حالت‌هایی که نیکی کریمی به زیبایی از زبان و مکان و زمان استخراج کرده بود و البته که من عاشق فیلم‌های دیالوگ محورم چون تا چند صحنه بعد هم هنوز مشغول دیالوگ اولم و هادی حجازی فر با دیالوگ‌های درونی به‌موقع در طول فیلم و بازی روانش فیلم را شریف و البته لطیف کرده بود سکانس‌ها به‌جا، دیالوگ‌ها به‌اندازه و صحنه‌ها به‌درستی طراحی شده بود.

«آتابای» قصه مردانی بود که شجاعانه شکستند، گریه کردند و زنانی که پای عشقشان و غرورشان ماندند و در همه فیلم شعر عشق و رؤیا در حقیقت تلخ زندگی‌های شخصیت‌ها پیچیده است

و گرچه سیگار از آن کلیشه‌های نماد رفاقت در همه فیلم‌ها است یک‌جور دلچسبی به‌قاعده به کمک صحنه‌های فیلم می‌آید.

«آتابای» قصه مردی است که پله‌پله زندگی‌اش را با یک نفرت زیرپوستی ساخته و تا آن بالاها رسیده و حالا با اتفاقاتی، پله‌پله با عشق پایین می‌آید و....

درعین‌حال طبیعت منطقه فیلم‌برداری و دشت‌ها و موسیقی حسین علیزاده... همه چیز را جفت‌وجور کرده بود. «آتابای» را در یک عصر تعطیل ببینید و بدون آنکه خیلی تلخ بشوید از خوش‌ساختی آن لذت ببرید.

رنج‌های ناگفتۀ جنگ

مهدیه جیرانی
مهدیه جیرانی

«شیندلر به‌عنوان یک نازیِ بانفوذ، حق انتخاب داشت‌. می‌توانست بارها و بارها ما را رها کند، پولش را بردارد و فرار کند‌‌. می‌توانست تا حدِ مرگ از ما کار بکشد، اما این کار را نکرد.

من فیلسوف نیستم، اما معتقدم اسکار شیندلر مشخصات یک قهرمان را دارد‌. او ثابت کرد که حتی یک نفر می‌تواند جلوی شر بایستد و تغییر ایجاد کند.

اسکار شیندلر فکر می‌کرد زندگی‌ام اهمیت دارد. او فکر می‌کرد ارزش نجات یافتن دارم... حالا نوبت من است که هر کاری می‌توانم برای او انجام دهم و دربارهٔ اسکار شیندلری که می‌شناختم به همه بگویم.

این نوشته، داستان زندگی من است و این که چگونه به زندگی او پیوند خورد.

این‌ها جملات لئون لایسن است؛ یک بازمانده. فردی که توانست در ده‌سالگی و بعد از یورش نازی‌ها به لهستان، با خوش‌شانسی و البته تلاش و مقاومت و با سخاوتمندی و تدبیر اسکار شیندلر، خود و خانواده‌اش را از خطرات برهاند و تا حدودی با سرنوشت شومی که در انتظارش است، بجنگد.

پسر روی جعبهٔ چوبی، از زبان یکی از افراد فهرستِ معروف شیندلر که ناممکن را ممکن کرد، روایت شده و داستانی است نسبتاً کوتاه، در ستایشِ امید. رویدادها و مشاهداتی که از زبان و دیدگاه این پسربچه بر روی کاغذ آمده‌اند، اغلب سرشار از حسرت و اندوه هستند و قادرند تا ساعت‌ها ذهن شما را درگیر و قلبتان را لمس کنند:

«زن پول‌داری در آپارتمان بالایی ما، گاهی از من می‌خواست که کارهایی برایش انجام دهم. روزی هنگام برگشت به آپارتمان او، نان کاملی بیرون آورد و تکهٔ ضخیمی برید و به‌عنوان دستمزد به من داد. وقتی مقدار زیادی کره روی نان می‌مالید، با حیرت نگاهش می‌کردم. هرگز به فکرم هم نمی‌رسید که چنین چیزی را به‌تنهایی بخورم. در عوض آن را مستقیماً برای مادرم بردم‌. او کره را به‌دقت از روی نان پاک و نان را به ورقه‌های باریک‌تر تقسیم کرد، سپس کره را روی همهٔ آنان کشید‌. همهٔ خانواده از آن لقمهٔ نادر بهره‌مند شدند‌. آن روز، روز خوبی بود.»

به قول خود لایسن، قهرمان؛ انسانی عادی است که بهترین کارها را در بدترین زمان‌ها انجام می‌دهد.

من هم مثل لویی لوری (نویسندهٔ برندهٔ مدال نیوبری) که قلبش برای پسرِ ایستاده روی جعبهٔ چوبی به درد آمده بود، خوشحالم ‌که او نجات یافت تا این تکهٔ فراموش‌نشدنی تاریخ را برایمان تعریف کند.

اشلی برایان، نویسنده و تصویرگر آمریکایی دربارهٔ این کتاب می‌گوید «خاطرات تراژیک رنج‌های جنگ غالباً ناگفته می‌ماند. گرچه قرار است دیگر جنگ را بررسی نکنیم، اما به شنیدن آن نیاز داریم. پس از سکوتی طولانی، لئون لایسن خاطرات خودش را از جنگ جهانی دوم نوشته است. من کهنه سربازِ آفریقایی - آمریکایی جنگ جهانی دوم هستم و از نبرد نورماندی جان به‌ در بردم. داستان لئون مرا به زمانی برگرداند که هر قدم، می‌توانست آخرین قدم باشد. پسر روی جعبه چوبی، داستانی اندوهناک است که با خوش‌شانسی، ‌به التیام قلبی می‌انجامد.»

راستش را بخواهید به‌عنوان خوانندهٔ داستانی که بسیار از آن راضی بوده‌ام، چیز دیگری جز پاراگرافی زیبا از متن کتاب نمی‌توانم برایتان بنویسم:

از میان سیم‌خاردار اطراف اردوگاه، بیرون را نگاه می‌کردم و گاهی بچه‌های افسران آلمانی را می‌دیدم که مغرورانه به جلو و عقب می‌خرامیدند و آوازهایی در ستایش پیشوا، آدولف هیتلر می‌خواندند.

آن‌ها چقدر سرحال و سرزنده، چقدر پر از زندگی بودند، درحالی‌که فقط چند متر دورتر از آن‌ها، من درمانده، ناامید و خسته بودم و برای یک روز بیشتر زنده‌ماندن تقلا می‌کردم. فقط ضخامت حصار فلزی، زندگی مرا در جهنم از زندگی آن‌ها که پر از آزادی بود، جدا می‌کرد. اما حتماً ما در سیاره‌های جداگانه‌ای بودیم‌. اصلاً نمی‌توانستم این حد از بی‌عدالتی را درک کنم.